اشعار سید اسماعیل بلخی

سلام خدمت کسانی که شعر ناب رو میپسندند،چند بیت شعر از شاعر معاصر افغانی قرار میدم. شعرهای بسیار جالبی هستند. اسم ایشون مرحوم سید اسماعیل بلخی هست،که سالها پیش اعدام شدند،بدلیل سیاسی بودن.همچنین در قیام خونین دانشگاه فیضیه مشهد هم حضور داشتند.
یاد و خاطرشان گرامی

ای خواجه جهان یعنی یک خنده وصدگریه
آسایش جان یعنی یک خنده وصدگریه
امروز غنیمت دان فردا چودگرگون است
تغییرزمان یعنی یک خنده وصدگریه  
چون بازنمی گردد این لمحه که درآنیم
عیش گذران یعنی یک خنده وصدگریه
بزم سرشب شادیست هنگام سحرگاهان
گیردخفقان یعنی یک خنده وصدگریه 
ازبسترآسایش درخاک لحدخفتن
این نقل مکان یعنی یک خنده وصدگریه
یک عمرپشیمانیست هرساعت غفلت را
افسوس کنان یعنی یک خنده وصدگریه
بیهوده سخن ها را بس قفل خموشیهاست
کاین جرم زبان یعنی یک خنده وصدگریه
یک سازش چشم ودل صدسوزقفا دارد
یغمای بتان یعنی یک خنده وصدگریه    
بیداد گرادانی کزظلم چه بار آید
نفرین کسان یعنی یک خنده وصد گریه 
گوش شنوا داری بشنوزطبیعت هم
فریاد وفغان یعنی یک خنده وصد گریه  
ای کبک دراین قهقه دام است توراچندان
پنهان وعیان یعنی یک خنده وصد گریه   
یک خنده گل ریزدبسیارگلاب ازاو
چون اشک روان یعنی یک خنده وصد گریه
هنگام وداع گل بیتابی بلبل بین
ازجورخزان یعنی یک خنده وصدگریه       
گراهوی آزادی برصخره زند جستی
تیراست وکمان یعنی یک خنده وصدگریه  
خندند به ما بلخی گویند پس ازمردن
حیف ازتوفلان یعنی یک خنده وصد گریه   

===================
                                                        
ادمیت چه بود خدمت ادم کردن
نه که رم دادن همنوع ویا رم کردن
چیست مردی گه زچشمی بزدائی اشکی
نیست مردی زستم دیده پرنم کردن
عمرچون می گذرد زود نیر زدانقدر
دل ویا خاطرکس رنجه وپرغم کردن
نفع درخود غرضی نیست بسی تجربه شد
شهد کام وکام دگران سم کردن
ای بشر گرنه مراد تو بود گشتن خلق   
پس غرض چیست ازین جیش منظم کردن
یک طرف جهد وتداویست پی کثرت نسل
یک طرف شدت تسلیح پی کم کردن
داعی حامی اطفال زاطفال به شرم                       
شیرپرورده حریق ازشرربم کردن
زخم هر گشته با رباب قیادت خندد                   
کاین بود راهبری برهمه عالم کردن
برملل رونق توحید بود پرچم عدل                     
مایه تفرقه شد این همه پرچم کردن
حاصل زندگی ای شیخ بود زحمت وکار              
چند تمجید ززهد وزهنرذم کردن
حامل بار معیشت که توان بود اگر                      
همه دستی به دعا بردن وماتم کردن
مرهمی برجگرسوخته بگذار زمهر                      
زخم بهبو نگردد زریا دم کردن
دست خم سازبه کاری که شوی مصدرکار           
خوشنما نیست به هرسقله سری خم کردن
زسلف درس نمدن به مثل ماند بحا                    
سوزن ازعیسی سزدرشته زمریم کردن
قابلیت به خودی نیست متمم بلخی                      
قطره رایم بتوان کردزتوام کردن
=================
ازمشرب من کافیست دانستن یک نکته
وزوصف چمن کافیست دانستن یک نکته
شدرهزن هرادم چون گندم خال او
زآن وجه حسن کافیست دانستن یک نکته
اندرخورهردل نیست پیوستن زلف او
ازموج وشکن کافیست دانستن یک نکته
یک نکته موهوم است درس لب لعل او
ازغنچه دهن کافیست دانستن یک نکته
بی عشق جهانی را چون پیکربی جان دان
ازروح وبدن کافیست دانستن یک نکته
شرح غم عشق او ازبادیه پیما جوی
ازویس قرن کافیست دانستن یک نکته
در قالب بی دردان ای کاش رسد دردی
ازرنج ومحن کافیست دانستن یک نکته
سستی ونفاق ای جان دیریست بلای ما است
ازوضع سنن کافیست دانستن یک نکته
فرض همه ایمان شدنایاب بود مفروض
ازحب وطن کافیست دانستن یک نکته
چون منع ترنم شد ازبلبل این بستان
اززاغ وزغن کافیست دانستن یک نکته
آفاق چسان بینیم درظلمت استبداد
ازچاه به ژن کافیست دانستن یک نکته
درپرده چه زشتیها است درجامه زیبایی
ازسروعلن کافیست دانستن یک نکته
سرمایه ما وتو دانی به کجا ریزد
زین یک دوسه تن کافیست دانستن یک نکته
ویران کن هربنیان یغماگرهرهستی
ازدزد کفن کافیست دانستن یک نکته
عریانی ما بهتر زین ثوب پرازافت
ازکهنه چپن کافیست دانستن یک نکته
ضحاک بسی آمد اندر پی آن کاوه
ازدیر کهن کافیست دانستن یک نکته
پیدایش هرگنجی بی رنج نشد بلخی
ازاهل سخن کافیست دانستن یک نکته
===================


                                                                     
شرفی جوان که وضع اروپایت آرزوست
سرخوش ازآن شدی که سراپایت آرزوست
سودای بس عجیب به سرپروریده یی
درزیرقبررونق دنیایت آرزوست
بیرون نه جسته یی توزدام غرض هنوز
ای مرغ پرشکسته ثریایت آرزوست
با مود خشک خویش شبیهی به زاهدی
طاعت ریا نموده وعقبایت آرزوست
بی عشق به ازآنکه زنی لاف عشق خام
مجنون نگشته ای طره لیلایت آرزوست
صیدخدنگ فتنه نفسی وبازهم
موهوم آشیانه عنقایت ارزوست
درحوض وجوی غوطه زدن را ندیده ای
نا آشنا شنا ته دریایت آرزوست
مقصودت ازیروپ اگروضع ظاهر است
ازجام زهر شهدمصفایت آرزو ست
گرنیستی زاهل تظاهر به راستی
بگذرزشرح لفظ چومعنایت آرزوست
دلداده گربه نقطه فرهنگ ودانشی
بادت نصیب نیک معمایت آرزوست
لیکن بدون سعی وعمل کی رسی به وصل
بیدار شوچوخلوت شبهایت آرزوست
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
نشنیده که مفت تمنایت آرزوست
بیخ رقیب خارزصحن چمن برار
آزاد با فراغ تماشایت آرزوست
شرط نخست دادن جان درطریق عشق
بسپار جان که شاهد زیبایت آرزوست
بلخی چه باک بر توززندان وتیغ و دار
گرقرب یارومقصداعلایت آرزوست
====================
دردشت عراق آمد چون رهبر آزادی
آزاد تون بردن ره در بر آزادی
با رمز تبسم فاش می گفت بهر گامی
امضای من ازخون است بردفتر ازآزادی
زور است گلوی من ازخنجرت ای گردون
برم رگ استبداد با خنجرآزادی
اری چه عجب در سیست باعزم توان افکند
درکاخ فلک یک نفس کروفر آزادی
عباس نجات شرع از لطمه طوفان داد
در شط فرات افکندچون لنگر آزادی
از زیرسم اسپان قاسم به عروسش گفت
با یاد توخوابیدم دربستر آزادی
اکبردم جان دادن گفتا به پدر خوش باش
سیراب شدم مستم از ساغر آزادی
غوغا زجهان برخاست آندم که صدا آمد
عنقا زحرم بگشود با ل و پرآزادی
باجوهر استعداد بر نور قدم مظهر
شش ماهه علی اصغرآن گوهر آزادی
شه بر سر دوشش برد تا محفل حق یعنی
اصغر توبگو تکبیر برمنبر آزادی
القصه ازآن آزاد هر لحظه در آن وادی
اسپند جگر می سوخت در مجمر آزادی
ازادی مطلق کشت ان گاه که زینب دید
افتاده تن مجروح از مصدر ازادی
اغشته به خاک وخون چون دید دران گرما
افتادوببر بگرفت ان پیکر ازادی
زدبوسه به حلقومش با اشک روان می گفت
رفتیم زپابوست ای مفخر ازادی
نه جامه تورا در بر نه بر سر من معجر
کین هر دو ضرورت نیست در کشور ازادی
عابد به غل وزنجیرماقید واسیرشمر
سهمیه خود بردیم زین محضر ازادی
درکوفه به نوک نی منشور ومدلل داشت
خاکستر ازادی زیب سرازادی
ازجوشش خون اوست دراب وگل بلخی
شور وشر ازادی تا محشر ازادی
===============
شعاع نیرتابان به غیر علم نبود 
فروغ شمع فروزان به غیر علم نبود
دمیکه برهمه افلاکیان شدی مسجود
به امتیازتو برهان به غیرعلم نبود
زرمزصحبت موسی وخضرشد معلوم
که آب چشمه حیوان به غیرعلم نبود
کسیکه مسند بلقیس حاضر کرد
به پیش گاه سلیمان به غیر علم نبود
چو اهریمن اگرازهردیار ظلمت رفت
یقین که جلوه یزدان به غیر علم نبود
جفا وفتنه ضحاک را که برهم زد
درفش کاوه ایران به غیر علم نبود
ملل زدانش سقراط وهم افلاطون است
رقاء وشهرت یونان به غیر علم نبود
درآن زمانه که اسلام پیشرفتی داشت
سلاح پیر و قرآن به غیر علم نبود
به نزد دانش صراف هرزمان بلخی
عیار سکه انسان به غیر علم نبود         
==============
امیدوارم از این اشعار ناب خوشتون اومده باشه،بازم دارم بعدا بقیش رو میزارم.                  




اشعار سه شاعر

اشعاری ناب...

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشف نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز و غم عشق نیارست نهفت
حافظ
/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/-/

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدید بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولانا
/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/=/

در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم   
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
می کشم مستانه بارت بی خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز بعد
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
مولانا
-=-==-=-=-=-=-=-=-=-
امروز منم که راهی کوی توام
امید وصال می کشد سوی توام
تا دست رسد شبی به گیسوی توام
می آیم و آشفته تر از موی توام
هوشنگ ابتهاج